جهادی
پریشان روزگارم روزهاپیاپی مرامیزبان خود میکنند چمدان بسته ی سفرمرامیبینند ومیخواهند هرطورچند روزبیشترمرادراین کلبه نگاهدارند شاید ماندگارهمیشگی کلبه شان شوم اماغافلند که من چشم انتظاررفتن انانم بلکه سفرم را بیاغازم فضای کلبه نفسم رابند میاورد من فقط برای شب به کلبه پناه اورده بودم مجبورشدم بخاطرترس ازطوفان وصدای زوزه حرامیان به کلبه برو.م سفرمرابه قصد توشروع کرده بودم وحال این مهمانهای خودخوانده مرا ازامدن نزد توبازمیدارد نمیدانی چقدرتحمل حضورشان سخت می نماید کاش زودترامروزبه پایان برسد من لی غیرک میخواهم بگویم خیمه و آتش ... بگویم کودکان و فرار... بگویم اسب و تاختن... هلهله و کف... بگویم شام... امان از شام.... راستی می دانی شام؟!...... در خرابه ی شام ....... اصلا بگذر از من..... نمیتوانم بگویم ... فقط شرمسارم برادر از خرابه شام شرمسار حال که بار سفرم را بر زمین نهاده ام و ماموریتم به اتمام رسیده دیگر مجال ماندن نیست تو خوب میدانی که چقدر برات دلتنگم و جانم به جانت بسته است پس اجل را بگو که بیاید و مرا نیز همسفر راهت کند من چهل منزل نماز را با تکبیر تو آغاز کردم و با سلام به تو پایان بردم در این سفر با چشم تو دیده ام ، با زبان تو سخن گفته ام، اصلا سراپا تو بوده ام ، نه خرابه های شام مرا از تو دور کرد، نه نعره دشمنان و نه هلهله کوفیان دیگردوری بس است برادر مرا به سوی خودت بخوان انا لله وانا الیه الراجعون بعد از تو با همه روزهای بی تو جنگیدم خوشی ها را نا خوش کردم خنده از دنیای شادم بار سفر بست ای راز دل آشفته ام از وقتی سایه ات از روی سرم رفت نفس در سینه خودش را زندانی کرده رنگ بر رخ نمانده و دل مدام ندبه دلتنگی هات را میخواند بیچاره دل ! که تمام بودن هایت را لحظه به لحظه مرور میکند بغض میکند و می نالد نه قرار ماندن دارد نه پای رفتن انگار بیش از حد برزخش طولانی شده است بیچاره دل! که بی تو مانده است نگاهش که میکنی نفس نفس زدن هایش هروله هایش سوی بی فروغ و نومید نگاهش جان هر عاشقی را آواره برهوت غربت میکند طفلک دارد جان میکند از دیدن پریشانی اش غم باد میگیرم راستی خوش بحالت به تو حسودیم می شود آخر دل خاطرت را خیلی می خواهد ریز نوشت: کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا نمیخواستم با تو از دردهایم بگویم تا بیازارمت اما اگر با تو نگویم چه کنم ؟ گرچه پیش از این نیازی به گفتن من نبود هر چه بود تو میدانستی و چه شیرین از نگاهم همه را میفهمیدی و آرامش دلم را موجب میشدی ، همیشه همین پشتوانه بودنت پناه میشد برای دلم باید برادر باشی تا بفهمی خواهری یعنی چه ؟غم دل خواهر یعنی چه؟ حال نیز که لب به سخن گشوده ام یعنی که جانم به لبم رسید ه تو خود عادت مرا بیش از هر کسی میدانی تا درد زمین گیرم نکند از آن سخنی نمیگویم زمین گیر شده ام برادر! امان از نبودن تو امان از روزهایی که بی تو سپری میشود روزگار تیر جفایش را به سمت دلم نه به سمت چشمانم نشانه رفته است دلم را که همان لحظه وداع از دست دادم تو که نیستی زمانه پیاپی بر دلم نیشتر میزند دیگر نگاهم برای کسی معنا دار نیست بی پناه شده ام برادر بی پناه1 با خود وعده کرده بودم تا آخرسفر ، دلم را فراموش کنم آخر نمیشد من باشم ولی تو نباشی این را همان اولین نماز شب بعد از تو وعده کردم و شدم ام المصائب اما حال که در این خرابه ها نشسته ام وسفرم تمام شده به سر انجام وعده خود رسیده ام دیگر میخوام فقط من باشم وفقط تو دیگر بس است بی تو بودن میخواهم یک دل سیر با تو باشم باید خواهر باشی تا بفمی دوری از برادر یعنی چه ؟آن هم برادری مثل تو دردانه ی دردانه نه میخواهم از زخم های دلم بگویم نه از تازیانه خوردن هایم نه از زخم بان شنیدم نه از ... فقط میخواهم از دوری تو بگویم که بزرگتررین غم عالم است برای من بودنت برای من تمام دنیا بود و نبودنت یعنی بودن هیچ کاش با تو مردن را هم شرط کرده بودم با تو بودن برای من کافی نبود آخر این خرابه ها کجا و تو کجا من کجا و دوری از تو کجا اگر خدا نبود دوریت را تاب نمیاوردم شرم حضور حق مانع میشود بیش از این از تو بگوی م میترسم اجرش برای تو کم بشود میترسم حرف های، من دل نازنینت را بیازارد باشد دیگر چیزی نمیگویم گرچه میدانم که تو باز از ناگفته هایم باخبری این را هم، من میدانم و هم تو و همین برایم کافی است
Design By : Pichak |