جهادی
دل با قامت شکسته نماز میخواند اما من دیگر تاب شنیدن مناجاتهایش را ندارم آخر صدای مناجاتش قرار از من میرباید با دیدن چشمان پر غمش نفس برای ماندن بیقراری میکند مدت هاست صورتش را از من پنهان می کند تا مباد با دیدنش جان از جسم خاکی ام سفر کند این حیای اوست که شرم مرا دو چندان میکند سر بر آسمان غیرت میبرم و دعایش میکنم از خدا میخوام جان مرا بستاند تا بیش از این شاهد جان کندن دل به خون نشسته ام نباشم کاش میتوانستم برایش مرهمی باشم اما این خواسته اوست که به تنهایی زیر بار سنگین غمش بماند اما نمیداند پلک های من خسته تر از آن است که منتظر صبحی دیگر باشد روزهاست با وعده امشب که لیله القدر است آرامش کرده ام اما نمیدانم چرا اکنون پای رفتنم سست شده است اما باز این نگاه غریب و زانویی که از غم بغل گرفته عزم مرا جزم میکند پس کاسه ای شیر به دست میگیرم وراهی خانه باب المراد میشوم شاید پدرمان راهی برای آرامش و غربت این دل بی قرار بیابد آخر این یتیم نوازی او همیشه مرا آرام کرده تا روزگار بر من بی مهری میکند این آغوش پر مهر اوست که برایم مأمن میشود و حال میرم تا شفای دل بی پناهم را در این واپسین روز از او بخواهم به او خواهم گفت که کاش زینبت هم چاه میداشت اصلا شاید او چاه غربتش را به من بدهد شاید ....
Design By : Pichak |