سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























جهادی

مولای من به فریاد دلم رس

 در دلم دلهره دیدار مرده است

جاذبه شوق در چشمانم نمی درخشد

نه از نمازم اثری مانده است

نه از یاد خم ابروی یاردران

 در وادی حیرت گرفتار امده ام

   و ابهام مرا پایان نیست


نوشته شده در شنبه 92/2/7ساعت 12:32 عصر توسط خادم جهادی نظرات ( ) |

یا لیتنی

 کنت

ترابا


نوشته شده در یکشنبه 91/8/21ساعت 10:4 صبح توسط خادم جهادی نظرات ( ) |

 

 

رشته نازک جانم را ببر دیگر طاقت ماندن ندارم اخر از این جان سوخته چه میخواهی؟             

حال که از درگاه خودت مرا میرانی، میخواهم داغ جوانی ام را به دل زمینیان بگذارم  

میخواهم اول ارزوهایم را ذبح کنم بعد خودم را

 

 و تو ای مرگ چرا از من روی برمیتابی ؟

چرا از من میگریزی ؟

من به تو مشتاق ترم تا شبه رجال زمین(سایه زمین)

 نمیخواهم بیش از این مسحور وعده های شوم زمین باشم.

 قلبم مالا مال از درد شده پاهایم تحمل جسمم را ندارند

 روحم برای مفارقت از تن بی تابی میکند

تو میگویی مایوس نباش که ناامید از رحمت حق رانده شده است

 و من میگویم من هم رانده شده ام

 همان زمانی که تو را با بی رحمی از من ستاندند و تو هیچ نکردی

 از بی تو بودن خسته شده ام احساس میکنم به نقطه نون پایان رسیده ام

 یعنی من تمام شده ام 

تمام

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/10ساعت 5:38 عصر توسط خادم جهادی نظرات ( ) |

آرام آرام در خود می شکنم بال آسمانی ام  غرق در خون است

میخواهم مرا به حرم آسمانیت باز گردانی دیگر نمیخواهم مسافر زمین باشم

زمین پر از خار و خاشاک ست و پای نحیف زمینیِ ِ من توان راه رفتن بر آن را ندارد

دیشب تا صبح اسیر در چاهی بودم و منتظر تا شاید کاروانی برای آب برداشتن گذارشان بر چاه بیفتد

 اما من اگر نجات یابم  نمیخواهم عزیز مصر بشوم میخواهم به کنعان به نزد یعقوب بروم تا عمری خدمتش کنم

 اما نه !میترسم  !

ترس  از نگاه شماتت بار برادرانم مرا در چاه ماندگار می کند

 تا صبح ضجه زدم پیش ترها  که زمینی نبودم تاب ضجه هایم را نداشتی

کاش مسافر زمینم نمی کردی

 کاش خواسته ام را اجابت نمی کردی

کاش برای همیشه در جوار خودت ماندگارم می کردی

یادت هست همیشه متکایم ابر بود و ستاره هم بازیم؟!

یادت هست صدای قهقه شادی ام آسمان را پر می کرد؟!

دلم برای لالایی های آسمانی ات تنگ شده

کاش مهر زمین به دلم نیفتاده بود

آخر وقتی شنیدم نجوایی خوشحال از خوبی های زمین می گفت من هم مشتاق شدم

دیگر آسمان برایم بی رنگ شده بود

شور و نشاطم را مـِهِر زمین خاموش کرده بود

 همه آسمانیان  می دانستند دل در گرو مهر زمین داده ام

 خموشیم را خوب می فهمید ند

که تو مرا پیش خودت خواندی جویای حالم شدی

 در جواب آرام گفتم :میخواهم مسافر زمین بشوم ،یک مسافرت کوتاه زودهم  برمیگردم

و تو از سختی زمین گفتی، از ناسپاسی اش ، از عداوتش،از شکستن بال و زمین گیر شدنم

اما من باز اصرار کردم گفتم که خطر را میشناسم

تو که اصرار مرا دیدی گفتی: قبول اما فقط یک شب

گفتم : قبول

و خوشحال از زمینی شدن به زمین آمدم

اما حال که در چاه غربت تا صبح زمین گیر شدم

حال که زمینیان صدای کمک مرا می شنوند و اما از ترس پسران یعقوب اجابتش نمیکند

 از تو میخواهم مرا به آسمان باز گردانی

یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/9/28ساعت 11:36 صبح توسط خادم جهادی نظرات ( ) |

من محکوم هستم که جام زندگی را سر بکشم

دیگر حتی تو هم نمیتوانی روح زخمی مرا آرام کنی .

.اصلا یاد تو برایم بغض را تداعی میکند و شکستن را و این تنها مفهوم خاطره ی توست

..هر چه بیشتر تقلا میکنم

نفس بی قرار تر می شود و جان بی رمق تر...

کاش میشد به همان لحظه ای از ازل برگردم که روحم مشتاق زمین آمدن بلی میگفت و خبرش میکردم

 از این که روح اسمانی ام رازمین ،ماندگار میکند

حال بین زمین و اسمان تقلا میکنم 

نه میتوانم زمینی بشوم و آرزوی آسمان را به باد بسپارم

 و نه میتونام آسمانی بشوم و خاطره ی زمین را بفراموشی بسپارم ...

کاش این لحظه آخر مهر زمین بر دلم نیفتاده بود ....

کاش یادم نمیرفت زمکین کارش دل ستاندن است ...

کاش میدانستم دل بستن به گل مرداب مرا در مرداب نفس غرق میکند


نوشته شده در چهارشنبه 90/7/20ساعت 5:10 عصر توسط خادم جهادی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak