جهادی
دل با قامت شکسته نماز میخواند اما من دیگر تاب شنیدن مناجاتهایش را ندارم آخر صدای مناجاتش قرار از من میرباید با دیدن چشمان پر غمش نفس برای ماندن بیقراری میکند مدت هاست صورتش را از من پنهان می کند تا مباد با دیدنش جان از جسم خاکی ام سفر کند این حیای اوست که شرم مرا دو چندان میکند سر بر آسمان غیرت میبرم و دعایش میکنم از خدا میخوام جان مرا بستاند تا بیش از این شاهد جان کندن دل به خون نشسته ام نباشم کاش میتوانستم برایش مرهمی باشم اما این خواسته اوست که به تنهایی زیر بار سنگین غمش بماند اما نمیداند پلک های من خسته تر از آن است که منتظر صبحی دیگر باشد روزهاست با وعده امشب که لیله القدر است آرامش کرده ام اما نمیدانم چرا اکنون پای رفتنم سست شده است اما باز این نگاه غریب و زانویی که از غم بغل گرفته عزم مرا جزم میکند پس کاسه ای شیر به دست میگیرم وراهی خانه باب المراد میشوم شاید پدرمان راهی برای آرامش و غربت این دل بی قرار بیابد آخر این یتیم نوازی او همیشه مرا آرام کرده تا روزگار بر من بی مهری میکند این آغوش پر مهر اوست که برایم مأمن میشود و حال میرم تا شفای دل بی پناهم را در این واپسین روز از او بخواهم به او خواهم گفت که کاش زینبت هم چاه میداشت اصلا شاید او چاه غربتش را به من بدهد شاید .... عجب حکایتی است این غربت که قامت موج را میشکند!!! رنگ بر روی گل سرخ نمانده و نور چشم ستاره را خاموش کرده است این روزهاقلبم از تپش فرو افتاده و نفس درون سینه ام غریبی میکند گویا عزم سفر کرده از من میخواهد از اسارت خویش رهایش سازم اما نمیداند من مشتاق تر از اویم به این سفر لیک نمیدانم چرا احتضارم اینقدرطولانی شده است !!! تو از من صبر میخواهی اما میدانی که نمیتوانم ..... من یارای مهار اسب سرکش اشک،در پشت سد پلکهایم را ندارم درون سینه ام آتشی پنهان است که سنگ را آب میکند چه رسد به دل... در این روزهای غریب که تو مرا به خاموشی میخوانی اما من نمیخواهم از این حال غریب جدا شوم تو میخواهی داروی تلخ صبر را جرعه جرعه سر بکشم اما از دل من غرق در دریای بیخبری هستی تو از من صبر میخواهی اما نمیدانی که مرا صبر نمانده پس چگونه تسلیم مرگ نشوم وقتی هیچ راهی برایم نمانده است.... بسان ماهی کوچکی که بر خاک افتاده و جان میدهد دارم دست و پا میزنم ولی..... به خدایی پناه میبرم که لنگرکشتی وجود در همه طوفانهاست دل دست بر زانوی توکل می گذارد و آهنگ ایستادن میکند کمکش میکنم اما او که می ایستد من فرو میریزم از حضور بی رحم طوفان نگاهت زمین زیر پایم خالی می شود با جسمی تب دار به قامت خمیده دل تکیه میزنم او که نیاز مرا فهمیده شانه اش را جلو می آورد تا پناه اشک هایم باشد ا ی امیر دلهای بی قرار!!دل محتاج دست ولایی توست تا از تپش نایستد پس نگاه خدایی ت را از من دریغ مکن « یا ایها العزیز ! مَسَّنا و اهلنا الضُر و جِئنا ببضاعه مُزجاه و اَوفِ لَنَا الکَیل و تَصَدَّق علینا ؛ ان الله یَجزِی المتصدقین .» ای عزیز مصر ! ما و نزدیکان ما را سختی فرا گرفته است و با کوله باری تهی به پیش تو آمده ایم ، پیمانه هامان را پر کن و بر ما مرحمتی کن . می دانی که خداوند تصدق دهندگان و بخشندگان را پاداش می دهد. فرازی از سخنان مقام معظم رهبری: من دارم می بینم صحنه رو! میبینم صف آرایی ها را ! می بینم دهانهایی با حقد وغضب گشوده شده و دندان های باغیظ به هم فشرده را !علیه انقلاب و علیه امام و علیه همه آرمانها و علیه همه آن کسانی که به این حرکت دل بسته اند چه کنم؟اگر کسی نمیبینه ؟ درحوادث فتنه گون شناخت عرصه دشوار است!شناخت اطراف قصه دشواراست!شناخت مهاجم و مدافع ظالم ومظلوم دشمن ودوست دشواراست ، بایستی گره گشایی کرد ،بایستی حقیقت راباز کرد گره های ذهنی راباید باز کرد و این تبیین لازم دارد فرمود :"الا ولایحمل هذا العـَلـَم الا اهل ٌ البـَصُر والصَبر" زیر پرچم امیر المومنین سختیش از پیغمبر اکرم(صل الله علیه وآله وسلم )بیشتراست از جهاتی، در زیر پرچم امیرالمومنین دوست ودشمن آنچنان واضح نبودند دشمن همان حرفی رامی زد که دوست می زد ،همان نمازی که دراردوگاه امیرالمومنین نماز جماعت می خواندند تواردوگاه مقابل هم در جمل در صفین ... نماز جماعت میخواندند حالاشما باشین چه کار میکنین؟ بصیرت خودتان را بالا ببرید، آگاهی خود را بالا ببرید حقیقت راباید فهمید ، در جنگ صفین یکی از کارهای مهم جناب عمار یاسر تبیین حقیقت بود چون اون جناح مقابل که جناح معاویه بود یک تبلیغات گوناگونی داشت این کسی که از این طرف خودش را موظف دانسته بود که در مقابل این جنگ روانی بایستد ومقاومت کند جناب عمار یاسر بود نقش نخبگان و خواص این است که این بصیرت را نه فقط در خودشان بلکه در دیگران بوجود بیاورند، رسا بگویید روشن بگویید مبین بگویید آنچه راکه میفهمید سعی هم کنید آنچه را که فهمیدید درست باشد أین عمار ؟! گفتن دردتحملش راآسانتر میکند امانگفتنش استخوان رانیز می پوساندچه رسد به دل اماتا لب وامیکنم که بگویم، یادم می افتدکه: نه، تو راضی به گفتن من هستی و نه گفتن من دردی رادوا میکند پس لب میبندم وباچشمانی خیس از تو گله مند می شوم حال میخواهم آرزوهایم راذبح کنم حتی اگر بخواهی خودم رانیز .... آخرامروزعیدقربان من است وقتی نمیتوانم نرفتنت رابخواهم ناگزیربه رفتن ترغیبت میکنم مگذار مرادر این هیاهو بانو /تنها وغریب و وسربه زانوبانو /ای کاش ضمانت دلم رابکنی /تکرار قشنگ بچه آهوبانو.. از غربت جاده ها که میگذرم از خداحافظی عمه جانتان که تلخ و زودمیگذرد باز میرسم به شما باز ببخش وببخشیدهایم شروع می شود ! ببخشیدم سردار! که بدون خبر قبلی دل به جاده ها میزنم ! ببخشید که باز یادم می رود به شما بگویم قصد سفر دارم باز یادم می رود شما را ! راستی آقا چگونه تاب آورده ای این همه سال غربت در بغض جاده ها را ؟! بهاردل های ِبی قرار ! با بیست و پنج سال تاخیر می روم تا جهاد کنم شهید که نمی شویم اما شاید شما نگاهی کنی ....... قرارمان با بچه های جهادی ساعت 4 درب ورودی مرقد امام (ره) ....... قــَسَمت نمیدهم نمی خواهم ! لایقش نیستم حداقل من یکی لایقش نیستم که شما بدرقه ام کنید ! که شما آب پشت سرم بریزید ! اگر نیامدی سردار !نگاهت را از ما دریغ نکن ! گروهمان گروه جهادی خادمان ام ابیهاست آقا ما را به مادرت حواله داده ای ؟! -
آقا جاده میگذرد کوه ها میگذرند اما ثانیه ها چقدر سنگین می گذرند
Design By : Pichak |